سرور های سناریو در کشور المان قرار دارد و اپراتور مخابرات محدودیت سنگینی اعمال نموده است، لطفا در صورت مشکل در اتصال اپراتور خودرا تغییر داده یا از VPN استفاده نمایید.
سرور های سناریو در کشور المان قرار دارد و اپراتور مخابرات محدودیت سنگینی اعمال نموده است، لطفا در صورت مشکل در اتصال اپراتور خودرا تغییر داده یا از VPN استفاده نمایید.
فیلم «دره من چه سبز بود»، بیان خاطراتی است که در گذشته راوی اتفاق افتاده است. در واقع فیلم از حال حاضر شروع میشود و به گذشته میرود، اما مثل همیشه و آنطور که در فیلمهایی از این دست دیدهایم، عمل نمیکند. رسم فیلمهای اینچنینی آن است که موقعیت این زمانی راوی و شکل و شمایلش و نوع زندگیاش را مشخص میکنند و سپس به عقب برمی گردند و داستان دیروزهای او را تعریف میکنند و در آخر به نقطه اول برمی گردند؛ یعنی زمان و مکانی که داستانگو از آنجا شروع کرده است. اما فیلم «دره من چه سبر بود»، این هر دو رسم را کنار میگذارد و شکل جدیدی را پیش میگیرد. ما چهره راوی را نمیبینیم و نمیدانیم که او در چه جایگاهی قرار دارد. نمیدانیم که چند سال دارد و چهطور زندگی میکند چرا که فقط نیمتنهای از او میبینیم که در حال جمع کردن کتابهایش است. به این واسطه فقط متوجه میشویم که آدمی اهل کتاب است. دومین نکته آن است که پایان فیلم در همان گذشته است و فیلم دور نمیزند و دوباره به زمان حال برنمیگردد. این نشان میدهد که آن گذشته، آن گذشتهای که راوی بر آن شرحی بسته است، تا چه اندازه برای راوی قشنگ و جذاب و سبز بوده و گویا که راوی دلش نمیخواسته هیچگاه بزرگ شود.
به گذشته که میرویم میبینیم داستان از زاویه دید نوجوان یک خانواده ولزی میگذرد؛ نوجوانی که با عشقی کامل سعی دارد کنار خانوادهاش بایستد. آن گذشته به قدری برای نوجوان – هیو مورگان – سبز بوده که دلش نمیخواهد به جوانی و بزرگسالی برسد و برای همین است که فیلم در موقعیتی فانتزیگون و بهشتوار تمام میشود. انگار میکنیم که بالای آن تپه سرسبز بهشتی است که خانواده مورگان در هر عصرگاه بر آن قدم میزنند و شادمان از کنار هم بودناند. به هر حال فیلم گذشته را بر اکنون ترجیح میدهد و رجحان این موضوع را میتوان در لحن راوی و استفاده از فعلِ گذشته در عنوانِ فیلم نیز دید.
«دره من چه سبز بود» فیلمی است از جان فورد و همین کفایت میکند که آن را فیلمی دیدنی تلقی کنیم چرا که این فیلمساز بزرگ، جزو ستونهای سینمای کلاسیک است. گرچه او را بیشتر به عنوان یک فیلمساز وسترن میشناسیم و جمله معروفی از او وجود دارد که خودش را اینگونه معرفی میکند: «من جان فورد وسترن میسازم». اما این بار او را نه در آمریکا که در روستایی در ولز میبینیم و داستانش نه بر دشتهای وسیع آمریکا و «مانیومنت ولی» پهن میکند، بلکه به روستایی میرود که در یک دره (ولی) قرار دارد. خودِ فورد هم یک ایرلندیالاصل است (ولز و ایرلند در همسایگی هم قرار دارند). و اینجا او به عوض آشکار کردن خصوصیات و ویژگی شخصیتی یک فرد (وسترنر)، دوربینش را وارد یک خانواده میکند و روی اشتراکات و ارزشهای خانوادگی تاکید میکند. اما اگر یاغیگری را یکی از تمهای مورد علاقه او در نظر بگیریم، در فیلم «دره من چه سبز بود» نیز چنین طغیانی را در برخی از شخصیتها (بهخصوص پسرهای خانواده مورگان) میبینیم و آنها نیز در طلب آن هستند علیه سیستمی که میخواهد آدم های روستا را له کند (این موضوع با کم شدن حقوق معدنچیان آغاز میشود)، یاغیگری کرده و دست به طغیان بزنند. این طغیان البته که بیهدف نیست و در جهت ساختن دنیایی بهتر برای اعضای روستا و در نتیجه قدرت گرفتن کارگران معدن در قالب برپایی اتحادیه است.
فیلم در سالی که به اکران در میآید موفق میشود در ده رشته نامزد جایزه اسکار شود و نیمی از آنها را تصاحب کند. به ویژه آن که با گرفتن اسکار بهترین فیلم سال، خودش را بر سکوی قهرمانی میگذارد. در این میان میتوان به برنده شدن اسکار فیلمبرداری نیز اشاره کرد که با وجود سیاه و سفید بودن فیلم، چمنزارهای تپه را چنان میبینیم که سبزی آنها به ما منتقل میشود. فیلم اساسا تمِ دنیای ساده و سبز آن روستا را نیز به عنوان یکی از درونمایههای خود انتخاب میکند چرا که به دنبال آن است تا مختصات زمانه را نیز آشکار کند. این که جهان سنتی و کهنهای که آدمها در آن زندگی می کنند روز به روز با ورود عناصری از مدرنیته بسیار شکننده شده و آنها در معرض آسیب قرار گرفتهاند. ببینیم که چه طور هر از چندگاه با انفجارهایی که در معدن صورت میگیرد زندگیهایی به فنا میرود (زندگی شکننده مردم روستا) و همینطور ایستادن پسران مورگان در برابر پدر. این نیز یکی دیگر از مولفههای جهان مدرن است. پدر دیگر آن قدرت سابق (جهان گذشته) را ندارد که بتواند در برابر طغیان پسرها ایستادگی کند و آنها را زیر سایه خود بگیرد. اما با این حال همچنان در کنار آمدن با زمانهی حال و مختصاتش مقاومت میکند و آن انعطاف لازم را ندارد. شاید برای همین است که در انفجار معدن زندگیاش را از دست میدهد. مثل چوبی خشک که نمیتواند آن قدر خم شود که به کمانی تبدیل شود تا ارزشی افزوده پیدا کند.
فیلم به طور کلی در بخشیهایی از خود پیگیر تقابلهاست: تقابل انسانهای درس خوانده و درس نخوانده و عامی. تضاد زندگی آدمهای فقیر و ضعیف با انسانهای غنی و متمول. جهان نو و جهان کهنه. عشق در برابر بیعاطفگی. تقابل انسانهای واقعا مومن و پاک و با ایمان در برابر انسانهای هرهری مذهب که ریاکارانه به کلیسا میروند و صرفا به موعظهها گوش میدهند به جای آن که روح کلام کشیشها را به جان بگیرند. تقابل گناههایی که به واقع گناه نیستند و حسنههایی ظاهری که پاکی واقعی حسنهها را ندارند. تقابل رسیدن و نرسیدن: وصال و جدایی. تقابل ازدواج عاشقانه و ازدواج تحمیلی. با همه اینها، فیلم میگوید اگر ایمان و اراده واقعی به رستگاری در وجود انسان باشد، سرنوشت آدمها ختم به بهشت میشود. این چیزی است که هیوی نوجوان زمانی به آن دست مییابد که مصیبتی برایش اتفاق افتاده است. وقتی حرکت از پاهایش گرفته شده و او آنقدر فرصت داشته تا با فکر کردن، به چنین ایمانی دست یاید. در واقع خیری که در برخی از مصیبتها وجود دارد، زمانی آشکار میشود که آن را طی کرده باشی و رنج را تجربه کرده باشی.
اولین نفر باشید دیدگاهی ثبت میکند
دیدگاه های کاربران